صب بارونی

ساخت وبلاگ

همیشه این وقتا با کلی ذوق پای تلفن بودم
حرف میزدیم
کلی میخندیدیم
و اصن نمی فهمیدیم که کی و کجا تموم میشه زمانمون
و من چقد توی شناسایی هر موجود خاکستری که رد میشد ناشی بودم
هنوزم به هر عدد 99 که میرسم ناخوداگاه فکر میکنم همونه که باید باشه
ولی با هزار حسرت می بینم که نیست
موشک های ناسا هم حتی بهش نمیرسیدن
و خب خلبانی خاصی هم داشت
وای که چقد دلم تنگ شده برای اون خنده هایی حین پروازش
خب من با همینا دلم خوشه
اصن دوست ندارم به این فک کنم
که چرا اینطوری شد و منو رها کرد
مهم اینه شاد باشه
راستش اون همیشه با من صادق بود
میگفت معنای عشق رو نفهمیدم
راست میگفت
من برای معنای این عشق خیلی کوچیک تر بودم
میگفت من فقط برای هستم که اون چند صباحی رو خوش باشه
میگفت همه چیز موقتیه
اون از اول هم منو موقت میخواست
اما من هم که توقعی ندارم
این چیزا که اینجا می نویسم
به خاطر زنده نگهداشتن چیزا قشنگیه که باهم داشتیم
وگرنه اون حق داره همین الان هم با یک نفر دیگه
بخنده و شاد باشه
و در مورد پرواز های بعدیش صحبت کنم
راستی آیا به اون هم میگه که همه چی موقتیه ؟
میگفت من آدم حسودی ام
راستش اصن اینطوری نبود
اصن حسود نبود
میگفت من حافظه ام خیلی هم خوبه
اما اونم اینطوری نبود
بعضی وقتا فک میکنم
شاید از اینکه همیشه سعی کردم
همه چیز مطابق میلش باشه خسته شد
شاید از این همه حجم تسلیم بودن و هیچی نخواستن
خسته شد
و خب من واقعن همین رو هم نمیخواستم
من فقد میخواستم همه چی براش بهترین ها باشه
چون خودمم میدونستم
که هیچ وقت در حد و اندازه اون نبودم
راستش اینا رو که می نویسم
بیشتر به خاطر اینه نذارم
فکر های سمی و عجیب غریب توی ذهنم بیاد
اینکه همه چیز رو شفاف نگه دارم که اون چقد خوب بود
و من چقد براش کم و ناکافی بودم
آخه ذهن آدم واقعن ضعیفه
حافظه همه اونقدارم که میگن قوی نیست
درسته من همه چیز رو با جزئیاتش توی ذهنم زنده نگه میدارم
ولی با این حال و روز خراب به نظر میرسه در آینده منم چیز زیادی توی ذهنم نمونه
طوری که همین الان هم وقتی مسیر همیشگی رو که باهم میرفتیم رو پیاده میرم
مرور خاطره ها باعث میشه شک کنم
آیا واقعی بود ؟
گاهی بعضی چیزا برام مثل رویا میومد
باور میکنی خواب و بیداری من باهم دارن عوض میشن ؟
البته که مهم نیست
چون این مسیر زندگی حداقل برای من
خیلی راه طولانی رو نداره دیگه
یک روز میرسه که من اینجا نیستم
و اینا میشه اخرین نوشته یک ذهن یخ زده
همه جا تاریک
همه جا سرد
و فقط اونو از دور می بینم که میخنده
با همونایی که خودشون باعث آزار و اذیت زیاد ی شدن
و همزمان یادم میاد که چقدر مهربون بود که همه شون رو بخشید
و من هنوزم نتونستم ببخشمشون
نه به خاطر خودم
به خاطر رنجی که بهش وارد کردن
و من این روزا چقد با وازه رنج آشنام
برم پشت پنچره باستم و اومدنش رو تماشا کنم
پی نوشت :

قرار بود از این رمان دیگه ننویسم
اما جز اخرین صحبت هایی که باهم کردیم
قبل اینکه دوباره من از همه چی فاصله بگیرم
این بود که نگفته بود در مورد رمان چیزی ننویسم
بیشتر این بود که جایگزینی براش پیدا نکنم
و نمیدونست
هنوزم نمیدونست
که هیچ چی و هیچ کس
هرگز جای اون نیستن
درسته من براش هیچ کس بودم
اما اون برای من ، خود من بود و خود من هست
الان کجاست ؟
شاد باشه هر جا که هست ....

نوشته شده توسط:همسخن|چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ | |لینک ثابت | موضوع:

یه روز کوچولو ...
ما را در سایت یه روز کوچولو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mershado بازدید : 69 تاريخ : شنبه 29 بهمن 1401 ساعت: 19:41